سيد امير سامسيد امير سام، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره

سام؛ خورشید کوچک ما

جدیدها

سام مامان این روزا خیلی کارای جدیدی انجام میده.      تو این یک ماه گذشته کللللی پیشرفت کرده ..مثلا میدونه که کاربرد تلفن چیه بعد میذارتش روی گوشش و به زبون خودش حرف میزنه، ازپله ها بالا میره، یه کلماتی رو بیان میکنه و اهنگشونو میزنه،مثل مامان ،بابا،دایی،عزیزم،بده،مینا،دد و در کل خیلی هشیار شده     یکی از بزرگترین  کارهاش راه رفتنه که اونم چند مرحله داشت.     بالا رفتن از پله     از پله ها پایین میاد   و اولین قدمهای استوار   تلفن رو بر میداری و روی گوشت میذاری و الو میگی. وقتی هم که من میخوام گولت بزنم و    الکی کنترل رو به جای...
12 تير 1392

بستنی

                  سام عزیزم تو این روزهای گرم یا بهتره بگم داااغ تابستونی هیچ چیزی بهتر از بستنی نیست. تو هم که عاشقشی.اولین بار توی مدینه جمیرا در دبی بهت بستنی دادم،اونم یه نوک قاشق. اما اینقدر جیغ زدی و بازم میخواستی که همه بهمون نگاه میکردند و فکر میکردن حالا ما چه کارت کردیم.بابا جونم یه قاشق پر بستنی کذاشت تو دهنت. تو هم چشمات گرد شد،نه میتونستی بستنی رو که با این همه زحمت به دست اورده بودی بدی بیرون،نه دلت میامد و نه میتونستی قورتش بدی بمیرم برات شکموی مامی.     امروز هم وقتی من داشتم بستنی میخوردم تو حمله کردی به ط...
11 تير 1392

حال و هوای این روزاااااا

سامی اینروزا نزدیک روز تولدته. امروز ماه و روز و ساعت و  دقیقه از عمرت میگذره، و من خیلی تو حال و هوای تولدتم،اما نمیخوام یه جشن بزرگ بگیرم چون نه کسی رو دارم که دعوتش کنم و نه تو چیزی از تولد میفهمی.منم تصمیم گرفتم یه مهمونی خودمونی با مادر بزرگ پدر بزرگات بگیرم ،برات تم هم سفارش دادم..بعدش اگه شد بریم یه طرفی،که اونم بستگی به کارای بابایی داره.میدونی که این روزا خیلی درگیره کاره،که همش به خاطر اینده ماست.  و اینکه چقدر همه چیز زود گذشت... پارسال این موقع من چکار میکردم یا به چی فکر میکردم؟ خدارو شکر تو سالم و سرحال پیشمونی و من دارم برای تولد یک سالگیت برنامه ریزی میکنم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!...
9 خرداد 1392

يكسال

پسر گلم امروز سوم خرداده ، تولد تو يكسال پيش در چنين روزي ، ساعت 9:20 دقيقه صبح براي اولين بار چشماتو به روي زندگي باز كردي نفس كشيدي و صداي خودتو شنيدي. و من براي اولين بار لمست كردم، گرماي بدنتو حس كردم همون لحظه عاشقت شدم. چه حس زيبايي بود، حسي كه در تمام زندگي فقط يكبار به وجود مياد. از خدا ممنونم كه تورو بهم داد صحيح و سالم خدايا شكرت...
3 خرداد 1392

یادش به خیر...

امروز داشتم وبلاگتو نگاه میکردم که به قسمت سیسمونی رسیدم. وقتی داشتم عکسارو نگاه میکردم ،بی اختیار لبخندی روی لبم نشست یکباره یاد اون روزها افتادم.روزهایی که با تمام سنگینیم برام شیرین بود. با چنان عشقی با مامیم قرار میذاشتم و دوتایی میرفتیم بیرون و با کلی ذوق  واشتیاق برات خرید میکردیم .البته اکثرا دایی محسن هم میامد و به سلیقه خودش کلی چیز میز بر میداشت.مثلا یه جغجغه پاندا که تو از نوزادی عاشقش بودی و هنوز هم باهاش بازی میکنی... یادش به خیر   ...
24 ارديبهشت 1392