سيد امير سامسيد امير سام، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره

سام؛ خورشید کوچک ما

یادش به خیر...

امروز داشتم وبلاگتو نگاه میکردم که به قسمت سیسمونی رسیدم. وقتی داشتم عکسارو نگاه میکردم ،بی اختیار لبخندی روی لبم نشست یکباره یاد اون روزها افتادم.روزهایی که با تمام سنگینیم برام شیرین بود. با چنان عشقی با مامیم قرار میذاشتم و دوتایی میرفتیم بیرون و با کلی ذوق  واشتیاق برات خرید میکردیم .البته اکثرا دایی محسن هم میامد و به سلیقه خودش کلی چیز میز بر میداشت.مثلا یه جغجغه پاندا که تو از نوزادی عاشقش بودی و هنوز هم باهاش بازی میکنی... یادش به خیر   ...
24 ارديبهشت 1392

مسافرت شمال

  تو توی راه همش خواب بودی خدارو شکر وایل مهر تو سه ماهت بود که رفتیم شمال به ویلای ددی جون تو رویان.هوای تازه باعث شده بود که تو خیلی سرحال بیای. منم سو استفاده کردم و ازت کلی عکسهای خوشگل انداختم   ...
6 اسفند 1391

تاسوعا و عاشورا

                      عززیزم در اولین تاسوعای عمرت بردیمت به کاشان چون بابایی/عموی بابایی و بابا حاجی نذری میدادند. ما هم برای اولین بار رفتیم.در اون روز بابایی برات لباس حضرت علی اکبر رو گرفت و تنت کردیم.     یه عکس خوشگل با میلاد جون خیلی بهت میامد و همه ازت عکس می انداختند.              ...
25 دی 1391

تعطیلات کاشان

  یک اخر هفته پر از تعطیلات.... هیچ چیز به جز این نمیتونست بابایی رو اینقدر خوشحال کنه برای همین خودش تمام هفته رو تعطیل کرد.اخه بابایی باشه منم راحت ترم چون تورو نگه میداره و من به کارای دیگم میرسم     رفتیم شمال تو راهم کلی گریه کردی.یه جا وایستادیم رفتیم پایین و قدم زدیم..تو ساکت شدی اما تا راه افتادیم دوباره شروع کردی.......خلاصه رسیدیم.خیلی خوش گذشت از اونجایی که ممامانت عاشق خریده از خانه و اشپز خانه کلی خرید کردم صبح برگشتیم و غروب رفتیم کاشان خانه عزیزکه همه اقوام پدریت جمع بودن. توهم خیلی خوشحال بودی.طی این چند روزتمام مکانهای دیدنی کاشان را به تو نشان دادیم. ...
18 آذر 1391

سام سوپ میخورد

هفته بعد از عروسی شیرین جون مامانی و ددی جون دعوتشون کردن بیرون. ما هم رفتیم.یک میز توی رستوران هتل پارسا رزرو کرده بودن.جالبی این رستوران اینه که موزیک زنده داره و همچنین دکور زیبایی داره که شبیه عرشه کشتیه..                                              میز ما هم نزدیک خواننده بود و تو هم که محو تماشای دکوریشن رستوران شده بودی.وقتی سوپ رو سرو کردن تو در یک لحظه هجوم اوردی به سمتش و ددی جون هم یکم بهت داد.خیلی خوشت اومد و این اولین بار بود که میدیدم غذایی رو اینقدر دوست داری.اخه تا اون موقع نه فرنی دوست داشتی و نه سرلاک. ددی جون یه کم دیگه هم بهت داد اما چون نمک داشت نذاشتم زیاد بهت بده.بعدشم خوابیدی در کل خیلی اون شب پسر گل و اروم...
15 آذر 1391

اولین واکسن

اولین واکسنتو دوماهگی نوش جان کردی شب قبلش با دایی محسن و مامانی و سارا جون رفتیم فرحزاد اخه ماه رمضون بود و بابایی میخواست بهمون افطاری بده. رفتیم ابشار چون ما در دوران نامزدیمون خیلی با بابایی میرفتیم اون جا. تو راه بابایی برای من یه دسته گل رز صورتی خرید و من خیلی خوشحال شدم چون با وجود تو دوتا دسته گل داشتم..   از اونجایی که عاش ق ما شین و ددر رفتنی تو ماشین فقط میخندیدی اما وقتی رسیدیم و نشستیم گریه رو سر دادی. همش بغلمون بودی.بابایی که با مدیر اونجا و چنتا از پرسنل دوست بود خواست تا برات نبات د اغ بیارن و تو شیشت ریختن.   تو خوردی و لالا کردی.فردا بردمت مرکز بهداشت و واکسن زدی.اولش ...
3 مرداد 1391

یک ماهه شدی

عزیزکم مثل فرشته ها خوابیده من و تو بیستم خرداد رفتیم خونه مامانی که اونا مواظبت باشن. تو شیر منو میخوردی اما سیر نمیشدی و گریه میکردی . یک ماهت که شد بابایی یه گاو خوشگل سفید برات خرید که اهنگ میزد. بابایی دلش خیلی برات تنگ میشد و هرروز میامد میدیدت اما شبها میرفت چون باید صبح میرفت سرکار.تمام موبایلش پر بود از عکسای تو . این عکس مربوط به ماه رمضام ٩١ هست.بابایی ما رو مهمون کرده بود فرحزاد.اولش همه چیزخوب بود اما تا رسیدیم کلی گریه کردی. خوشگلاش مونده ... چنتا عکس ناز                  ...
3 تير 1391