یادش به خیر...
امروز داشتم وبلاگتو نگاه میکردم که به قسمت سیسمونی رسیدم. وقتی داشتم عکسارو نگاه میکردم ،بی اختیار لبخندی روی لبم نشست یکباره یاد اون روزها افتادم.روزهایی که با تمام سنگینیم برام شیرین بود. با چنان عشقی با مامیم قرار میذاشتم و دوتایی میرفتیم بیرون و با کلی ذوق واشتیاق برات خرید میکردیم .البته اکثرا دایی محسن هم میامد و به سلیقه خودش کلی چیز میز بر میداشت.مثلا یه جغجغه پاندا که تو از نوزادی عاشقش بودی و هنوز هم باهاش بازی میکنی... یادش به خیر ...