سيد امير سامسيد امير سام، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

سام؛ خورشید کوچک ما

حال و هوای این روزاااااا

سامی اینروزا نزدیک روز تولدته. امروز ماه و روز و ساعت و  دقیقه از عمرت میگذره، و من خیلی تو حال و هوای تولدتم،اما نمیخوام یه جشن بزرگ بگیرم چون نه کسی رو دارم که دعوتش کنم و نه تو چیزی از تولد میفهمی.منم تصمیم گرفتم یه مهمونی خودمونی با مادر بزرگ پدر بزرگات بگیرم ،برات تم هم سفارش دادم..بعدش اگه شد بریم یه طرفی،که اونم بستگی به کارای بابایی داره.میدونی که این روزا خیلی درگیره کاره،که همش به خاطر اینده ماست.  و اینکه چقدر همه چیز زود گذشت... پارسال این موقع من چکار میکردم یا به چی فکر میکردم؟ خدارو شکر تو سالم و سرحال پیشمونی و من دارم برای تولد یک سالگیت برنامه ریزی میکنم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!...
9 خرداد 1392

يكسال

پسر گلم امروز سوم خرداده ، تولد تو يكسال پيش در چنين روزي ، ساعت 9:20 دقيقه صبح براي اولين بار چشماتو به روي زندگي باز كردي نفس كشيدي و صداي خودتو شنيدي. و من براي اولين بار لمست كردم، گرماي بدنتو حس كردم همون لحظه عاشقت شدم. چه حس زيبايي بود، حسي كه در تمام زندگي فقط يكبار به وجود مياد. از خدا ممنونم كه تورو بهم داد صحيح و سالم خدايا شكرت...
3 خرداد 1392

پدرانه

       پسرکم این عکس رو دیشب گرفتم و حیفم اومد که نذارمش این دست تو و باباییست. میخوام بدونی که من و بابایی عاشقانه دوستت داریم و تو بزرگ ترین سرمایه زندگی ما هستی گلم.                          ...
23 ارديبهشت 1392

آب بازی

                                     عسل مامان چند ماهه وقتی که میبرمت حمام دیگه از گریه و جیغ و داد خبری نیست.در عوض عاشق آب بازی و دست و پا زدن توی اب شدی.اوایل که کوچیکتر بودی یکی از بزرگترین مشکلات من حمام بردن تو بود چون خیلی از اب بدت میامد و همش گریه میکردی و شبیه  نی نی کوآلا به من میچسیدی. اما حالا که بزرگ تر شدی عاقل تر رفتار میکنی. امروز بردمت حمام . وقتی میشستمت کلی خوشحال بودی ،البته به جز اون قسمتی که سرتو شستم و گریه کردی.اما در کل با آب میونه خوبی داری. کلی با اسباب بازی هات بازی کردی.. میخواستی آب رو بگیری اما نمیشد،تو هم عصبانی میشدی.ای...
22 ارديبهشت 1392

سام ناقلا

سام عزیزم             این روزها خیلی شیطون شدی.من همش دنبالتم اما واقعا یه جاهایی کم میارم از بس که انرژی داری قربونت برم همش میترسم یه جای خطرناک بری یا دست به چیزایی بزنی که به خودت اسیب برسونی. بابایی هم خیلی نگرانته خیلی بیشتر از من.همش میگه به این دست نزن....به اون دست نزن.    همش مثل جوجه کوچولوها دنبالمی و هرجا میرم تو هم میای    وقتی که مشغول انجام کارام هستم تو هم یه جوری خودتو سر گرم میکنی        مثلا با این هندونه     اینم از کشو دمکش ها و دستمال های من که حسابی به همشون ریختی حرفم که بزنم سریع ناراحت میشی...     امروز صبح                      دیدم صدات ن...
15 ارديبهشت 1392