ماه رمضان 92
پسر گلم سام
امروز اولین روز از ماه رمضان بود.امسال دومین رمضانی است
که تو در کنارمون هستی.
پارسال توی همچین ماهی شما دوماهت بود و خیلی کوچولو بودی.
اون روزا یه موقع هایی میشد که تو بد خواب میشدی و ما باید شما رو با ماشین میبردیم بیرون،یکم میگشتی و خوابت میبرد.من همیشه نزدیکی های شب میترسیدم که باز این حالت بشی و گریه کنی برای همین اصلا نمیخواستم باهات تنها باشم و دوست داشتم یکی پیشم باشه.یه جورایی دست پاچه میشدم،البته این حالت به ندرت در من به وجود میاد اما تو اون دوران این حس در من به وجود امده بود و باعث شده بود از تنها موندن پیشت بترسم.البته کم کم این احساس رو در خودم کشتم و سعی کردم با ترسم روبرو شم،خوشبختانه حس مادریم بهم کمک کرد و مشکلم خیلی زودتر از اونچه که فکرشو میکردم حل شد.
توی یکی از روزهای ماه رمضان مامانم مارو برای افطار دعوت کرده بود.من به شما شیر میدادم و نمیتونستم روزه بگیرم اما بابایی روزه بود.تو خیلی اروم بودی.اما همین که افطار شد و بابایی با تموم شدن اذان خواست یه چایی بخوره تو گریه رو سر دادی،از همون گریه های معروف!!!!!
بابایی بیچاره که کلی حول شده بود سریع بلند شد.خلاصه که من و بابایی یه یک ساعتی شما رو با ماشین توی کوچه ها میگردوندیم تا شما بخوابی.به هر ترتیبی بود شما خوابیدی و ما برگشتیم . بابایی بیچاره بعد از دوساعتی که از افطار گذشته بود نشست و با خیال راحت ،توی ارامش روزشو باز کرد.
اما امسال پسرکم بزرگ شده و عاقل شده.راحت میخوابه وصبح زود بیدار میشه.موقع خوابیدن بابایی و مامانیشو اذیت نمیکنه.
خدایا به خاطر همه چیزهایی که به من دادی ازت ممنونم.